یادداشـ ـتـــ پـ ـاره هـ ـا

لطفن این وبلاگ را بکارید!!!

یادداشـ ـتـــ پـ ـاره هـ ـا

لطفن این وبلاگ را بکارید!!!

(۵) جانا غم چلچراغ مارا کشت...

درود 

آقا جان بستند دیگر... آخر بیایم و چه بگویم؟! بیایم و برایتان بنویسم یکی از علایق را کشتند؟! بیایم و برایتان بنویسم مجله ی نه ساله ی نسل ِسومی را سر بریدند!؟
آخر من که میدانستن اینجا حتی نفس کشیدن هم سخت شده است؛ دیگر چه برسد به نوشتن و تفکر کردن و اعتراض داشتن...
آن الدنگ... آن احمق... آن مردک ِ بی شعور که اسمش معاون ِمطبوعاتی ِ وزیر "ارشاد" و "فرهنگ" "اسلامی" است که می آید و توی برنامه ی زنده ی رادیویی جواب سلام مجری را نمیدهد و بی توجه به جایگاهی که دارد و تعهدی که در قبال فرهنگ مردم دارد به مجری میگوید "تو غلط میکنی که از من سوال میپرسی" و "تو غلط میکنی که این چیزها را به من نسبت میدهی"... چه انتظاری از مدیریتش میتوان داشت؟! آخرش این میشود که "چلچراغمان" را میبندد... آه... یک آه بلند از ته دل... 

یادتان هست آن گوشه ی وبلاگم، توی کافه چلچراغ، چه نوشته بودم؟؟؟
نوشته بودم: 

می‌خواهند همه چراغ‌ها را خاموش کنند. چراغ فرهنگ... چراغ عقیده... چراغ اندیشه... همه و همه را می‌خواهند خاموش کنند. تا انسان در تاریکی و شب فرو برود. تا تنها شود. تا بترسد. نمی‌گذارم...نمی‌گذاریم. چراغ‌هارا یکی یکی خودمان روشن می‌کنیم. چهل‌چراغی روشن می‌کنیم که نورش همه‌ی بدخواهان را کور کند... اینجا چراغی روشنه... برای بیداری انسان... برای رهاییش از تنهایی... برای آزادی...  اینجا چراغی روشنه!..
 

نگذارید چراغهارا، چلچراغ ها را خاموش کنند... 

:.: 

یک/ جانا غم چلچراغ کشت مارا... 

دو/ اولش باورم نشد. گذاشتم یک هفته بگذرد بعد بیایم و بنویسم... هی روزگار... هی...