یادداشـ ـتـــ پـ ـاره هـ ـا

لطفن این وبلاگ را بکارید!!!

یادداشـ ـتـــ پـ ـاره هـ ـا

لطفن این وبلاگ را بکارید!!!

(۱) شروع...

درود
گاهی وقت‌ها می‌خواهی چیزی بنویسی اما تا زیپ کیفت را بکشی و دفترچه یادداشتت را پیدا کنی و مدادت را از جا‌مدادی دربیاوری، پشیمان می‌شوی. چیزی که می‌خواستی بنویسی تهی از معنی می‌شود و ارزشش را برای نوشتن از دست می‌دهد.  گاهی وقت‌ها می‌خواهی چیزی بگویی اما تا طرف حرفش را تموم کند و نوبت را به تو بدهد، پشیمان می‌شوی. بعد الکی می‌گویی: «یادم رفت چی می‌خواستم بگم.» یک موقع‌هایی هم هست که وقتی می‌بینی طرف حرف‌هایش را زد و سکوت حاکم شد و به هم خیره شدید، چیزی را که می‌خواستی بگویی، می‌گویی. آن وقت می‌بینی آن که خیره شده بود به دهان تو، دنباله حرف خودش را گرفته و انگار نه انگار که تو هم حرفی زده‌ای. انگار نه انگار برای چیزی که می‌خواستی بگویی این پا آن پا کردی و تصمیم کبرا گرفتی. تقصیر تو است که نمی‌دانی چه حرفی را چه وقتی بزنی... به کی بزنی... کجا بزنی...

:.:

یک/ شاید ناگفته‌هایم را اینجا نوشتم. ناگفته‌هایی که دیگران از شنیدنشان عاجزند... یا  حوصله‌شان نمی‌شود بشنوند.

دو/ یادداشت‌هایم را می‌خواستم دور بریزم... پاره‌شان  کنم... اما گفتم بکارمشان، شاید از کنارشان چیزی "سبز" شد...