-
تمام!
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 20:21
منتظر یادداشت دیگری در این محل نباشید! نوییسنده متواری شده است!
-
آدمها و اسبها!!!
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 23:33
درود کتاب "آدمها و اسبها"ی مجید نوایی را بخوانید. توصیه ی اکید دارم که بخوانیدش. فصل ِ آدمها و اسبهایش محشر است. تمام افکار و زندگیتان را میریزد بهم... فکرتان را مشغول و معطوف به خود میکند... تا حالا هیچ کتابی و هیچ نوشته ای مثل این کتاب به دلم ننشسته بود. بخوانیدش... تکیه ای از کتاب: نمیدانم وقتی...
-
(۱۱) توالتی ۲۷۰ هزار تومانی!!!
جمعه 17 دیماه سال 1389 03:32
درود گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است... میچیند آن گلی که به گلستان نمونه است... بازگشت همه به سوی اوست... الان من داغدار میباشم! داغ عزیزی از دست رفته بر دلم نشسته است. داغی بس جگر سوز... قلبم را اندوهناک گردانده... همدم شبها و روزهایم را از دست دادهام... همدمی که ماهها بود تا پاسی از شب در کنارم میزیست و روزها...
-
(۱۰) ماییم و زمان امتحانات!!
شنبه 11 دیماه سال 1389 15:36
درود یک ترم دیگر هم دارد میگذرد میرود. چشم برهم گذاشتم، گذشت! لامصب بد هم میگذرد. مشروط نشوم باید به همه شام بدهم. یک سری درسها را که امتحان میانترمشان را گند زدهام رفته است. یک سری دیگر راهم باید با فرایند مالش دو عضو تاثیرگذار اساتید حل کنم! راستی... آن استاد خیکی و خپلمان بود که برایتان شرحش دادم؟! یادتان...
-
(۹) مسافرت با دوچرخه!!
جمعه 26 آذرماه سال 1389 07:33
درود یکوقتهایی من و رفیقم مینشینیم و فکرهایی میکنیم عجیب! همین اواخر فهمیدیم که هردویمان دلمان یک مسافرت طولانی با دوچرخه میخواهد. اول ایرانگردی با دوچرخه بعدش هم جهانگردی. نشستیم و با خودمان حساب کردیم چقد میشود این هزینهی ایرانگردی! بعدش هم جهانگردی با دوچرخه و مسکلاتش را بررسی کردیم! :دی تازه منبع تامیین...
-
(۸) بوی بارون، عطر چیپس!!! *
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 18:24
درود بیش از نه ماه بود که به همه گفته بودم؛ به همه گفته بودم و نوشته بودم که دلم لک زده است برای باران... برای بوی باران... برای بوی خاک باران خورده... برای دیدن آسمان ابری... اما... اما همین که داشتیم شیراز را به قصد ولایت خودمان ترک میکردیم از پشت شیشههای خاکگرفتهی اتوبوس قطرات باران را که کج میخورد روی شیشه،...
-
(۷) استاد ِ تپل و بانمک و خل وضع!!!
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 00:05
درود جایتان خالی. نیستید که این آدم را ببینید؛ استاد فیزیکمان را میگویم. از آن آدمهاییست که بگیر و نگیر دارند. یعنی میبینی یک روز خیلی حالش خوب است و مینشیند برایت از برنامه کودکهایی که در قدیم دیده تعریف میکند و شعر و آواز های قدیمی را میخواند و از تاریخ برایت حرف میزند؛ یک روز هم اصلن انگار همان اول صبح از...
-
(۶) یک صفر بیشتر!!!
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 23:05
درود نشسته بودیم و خواستهها و آرزوهایمان را حساب میکردیم. داشتیم بررسی میکردیم که الان به چه احتیاج داریم و چه چیزهایی خوب است در آینده داشته باشیم. هر چه را که حساب میکردیم بینمان مشترک بود تنها تفاوتش، صفرش بود. خواستههای من از خواستههای او یک صفر کمتر داشت. یعنی وقتی نشست و حساب کرد که پول ساعت و گوشی و...
-
(۵) جانا غم چلچراغ مارا کشت...
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 14:00
درود آقا جان بستند دیگر... آخر بیایم و چه بگویم؟! بیایم و برایتان بنویسم یکی از علایق را کشتند؟! بیایم و برایتان بنویسم مجله ی نه ساله ی نسل ِسومی را سر بریدند!؟ آخر من که میدانستن اینجا حتی نفس کشیدن هم سخت شده است؛ دیگر چه برسد به نوشتن و تفکر کردن و اعتراض داشتن... آن الدنگ... آن احمق... آن مردک ِ بی شعور که اسمش...
-
(۴) اسنیک!!!
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 15:40
درود دراز به دراز افتاده بود کف خیابان. خون از گوشش و از سرش شرشر میریخت بیرون. هیچکدام از اینها نتوانست احساساتیام کند تا اینکه گوشی نوکیای یازده دوصفرش را دیدم که نیم متر آنطرفترش افتاده بود. روی صفحه گوشی، اسنیک برای خودش اینطرف و آنطرف میرفت. معلوم بود که تازه شروع کرده بود به بازی. دیگر نیست که رکورد خودش...
-
(۳) سکوت...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 00:56
درود اعصابم خوردشده بود. نارو خورده بودم. زیر آب زده بود. نامردی کرده بود. نمیخواستم کاری در برابرش کنم. سکوت اختیار کرده بودم و کردم. اما خون خونم را میخورد. برای یکی از دوستانم دردم را نوشتم. جوابم را داد: ساکت که بمانی٬ میگذارند به حساب جواب نداشتنت. عمرن بفهمند جان میکنی تا احترامشان را نگه داری... :.: ۱/ یک...
-
(۲) زخم و نمک!
جمعه 28 آبانماه سال 1389 02:57
درود راست میگفت صادق هدایت؛ آری... در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را، آهسته در انزوا میخورد و بازهم راست میگفت که این زخمها را درمانی نیست. اما فراموش کرد؛ فراموش کرد از درد ِ نمک ِ روی زخم بنویسد. فراموش کرد بنویسد برخی زخمت میزنند و روی زخمت به جای مرهم، نمک میپاشند. فراموش کرد بگوید زخمی که روح را...
-
(۱) شروع...
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 18:02
درود گاهی وقتها میخواهی چیزی بنویسی اما تا زیپ کیفت را بکشی و دفترچه یادداشتت را پیدا کنی و مدادت را از جامدادی دربیاوری، پشیمان میشوی. چیزی که میخواستی بنویسی تهی از معنی میشود و ارزشش را برای نوشتن از دست میدهد. گاهی وقتها میخواهی چیزی بگویی اما تا طرف حرفش را تموم کند و نوبت را به تو بدهد، پشیمان میشوی....