درود
دراز به دراز افتاده بود کف خیابان. خون از گوشش و از سرش شرشر میریخت بیرون. هیچکدام از اینها نتوانست احساساتیام کند تا اینکه گوشی نوکیای یازده دوصفرش را دیدم که نیم متر آنطرفترش افتاده بود. روی صفحه گوشی، اسنیک برای خودش اینطرف و آنطرف میرفت. معلوم بود که تازه شروع کرده بود به بازی. دیگر نیست که رکورد خودش را بزند. دیگر نیست که روی دکمه سه و هفت فشار بیاورد و اسنیک را چپ و راست و بالا و پایین کند. آنقدر به اسنیک بخوراند که چاق و چلهاش کند. باید میرفتم توی ختمش و تمام اینها را پشت میکروفون به آواز سوزناک میخواندم. چه آه و زاریای که حتماً راه میافتاد. چه صورتها که چنگ زده میشد و چه جامهها که دریده...
:.:
یک/ اسنیک باز حرفهای سراغ ندارید؟! رقیب میخوام :دی
دو/ عزیزان دل، من که گفتم میخواستم ناشناس بنویسم. اصلن نمیخواستم کسی متوجه بشه اینجا دارم مینویسم. منتهی نشد. یه سری از دوستان متوجه شدن و تشریف آوردن. از دست من دلخور نشید که بی اطلاع اومدم اینجا... طاقت دیدن ناراحتی شوما رو ندارم هاااا :دی
سه/ هر روز نمیتونم آپ کنم. اما هراز گاهی مینویسم و بهتون سر میزنم... خولاصه، ببخشید دیگه...