درود
بیش از نه ماه بود که به همه گفته بودم؛ به همه گفته بودم و نوشته بودم که دلم لک زده است برای باران... برای بوی باران... برای بوی خاک باران خورده... برای دیدن آسمان ابری...
اما... اما همین که داشتیم شیراز را به قصد ولایت خودمان ترک میکردیم از پشت شیشههای خاکگرفتهی اتوبوس قطرات باران را که کج میخورد روی شیشه، با حسرت نگاه کردم. با حسرت بو کشیدم... بوی باران را...
توی اتوبوس که نشسته بودم سرم درد میکرد. این بغل دستیام که 17 یا شایدهم 18 ساله میزد از همان اول کار شروع کرد به خوردن. من چشمانم را بسته بودم اما مدام صدای باز شدن پاکت خوراکیهای مختلف میآمد و او میخورد بدون اینکه تعارفی بزند... آخر سر هم یه پاکت بزرگ چیپس پیازی-جعفری که تنفر عجیبی به آن دارم را باز کرد و بویش زد زیر دماغم و تمام لذتی که از بوی باران چشیده بودم و توی ذهنم مانده بود را به فاک داد...
:.:
1/ دیشب کلن شب عجیبی بود برای من. دلشوره داشتم... سرم درد میکرد...گرسنه بودم...
2/ سیگار را ترک کردهام دیگر... وگرنه دیشب جان میداد برای کشیدن سیگار در آن حال و هوا!!!
3/ طبق روال سابق به مادرم نگفته بودم که میخواهم بیایم خانه. میخواستم بروم خانه و بخوابم و صبح که بیدار میشود ببیند من آمده ام و سورپرایز بشود. اما فکرش را نکرده بودم که تنها کلید در ورودی ساختمان را دارم و شبها درب هال که ورودی خانه است را قفل میکند ومجبور شدم در بزنم و مادرم که تنها توی خانه بود مقداری ترسیده بود وقتی در را باز میکرد و من از کارم پشیمان شدم :(
4/ اسم پست برگرفته شده از: *بوی کافور، عطر یاس... فیلمی از بهمن فرمان آرا...