درود
نشسته بودیم و خواستهها و آرزوهایمان را حساب میکردیم. داشتیم بررسی میکردیم که الان به چه احتیاج داریم و چه چیزهایی خوب است در آینده داشته باشیم. هر چه را که حساب میکردیم بینمان مشترک بود تنها تفاوتش، صفرش بود. خواستههای من از خواستههای او یک صفر کمتر داشت. یعنی وقتی نشست و حساب کرد که پول ساعت و گوشی و پالتو و عینک و یه سری خورده ریزهای دیگرش میشد یک میلیون و خورده ای؛ کل خواستههای مشترک من با صد و خوردهای رفع و رجو میشد. یعنی یک صفر کمتر. همیشه همین بوده. یعنی وقتی میخواهد چیزی بخرد هم همین است. اجناسی که میخرد قیمتشان اکثرن یک صفر بیشتر از اموال من دارند. آرزو هایمان را که دیگر نگو... یک صفر میشود دو صفر... یعنی وقتی او دارد به بی ام دبلیوی پانصد میلیونی فکر میکند، من به پراید پنج میلیونیاش هم راضی هستم. یعنی وقتی میدانم جیبم من و کل خانوادهام را هم که روی هم بگذاریم به اندازهی یک چهارم پانصد میلیون هم نمیشود، سقف آرزویم را میآورم پایینتر.
هر دو همسنیم و در اکثر موارد مشترکاتی داریم و افکار و اعمال شبیه به هم، هم داریم. اما سیستم زندگی خانوادگی او با من فرق دارد. بحث حسادت نیست ها. گلایه و شکایت هم نیست. حرفم این است که از سر شکم سیری و وفور نعمت، زده است به سرش! از بی انگیزگی و بی آینده بودن و فکر به خودکشی حرف میزند!! آخر یکی نیست بگوید تو بیآینده ای که همهی شرایط زندگیات مساعد است و هرچه بخواهی، هست و هرجا بخواهی میتوانی بروی و هرکاری بخواهی میتوانی بکنی یا منی که باید بنشینم حساب کنم که این یازده هزار تومانی که ته حسابم مانده است و باید با آن شام و نهار سه آخر هفتهی پیش رو تا انتهای ماه را تهیه کنم و هزینه رفت و آمد و حوادث غیر مترقبه را بدهم، را چطور مدیریت مالی کنم تا تمام نشود!!!؟
روزگاری داریم ما برای خودمان...
یکی از سر شکم سیری و فراهم بودن امکانات میزند به سرش که خودکشی کند. یک نفر هم از شرم و خجالت نداشتن توانایی مالی برای پرکردن شکم زن و بچه اش، دست به خودسوزی میزند...
این کم و زیاد بودن صفر ها چه میکند با زندگی مردم...