درود
گاهی وقتها میخواهی چیزی بنویسی اما تا زیپ کیفت را بکشی و دفترچه یادداشتت را پیدا کنی و مدادت را از جامدادی دربیاوری، پشیمان میشوی. چیزی که میخواستی بنویسی تهی از معنی میشود و ارزشش را برای نوشتن از دست میدهد. گاهی وقتها میخواهی چیزی بگویی اما تا طرف حرفش را تموم کند و نوبت را به تو بدهد، پشیمان میشوی. بعد الکی میگویی: «یادم رفت چی میخواستم بگم.» یک موقعهایی هم هست که وقتی میبینی طرف حرفهایش را زد و سکوت حاکم شد و به هم خیره شدید، چیزی را که میخواستی بگویی، میگویی. آن وقت میبینی آن که خیره شده بود به دهان تو، دنباله حرف خودش را گرفته و انگار نه انگار که تو هم حرفی زدهای. انگار نه انگار برای چیزی که میخواستی بگویی این پا آن پا کردی و تصمیم کبرا گرفتی. تقصیر تو است که نمیدانی چه حرفی را چه وقتی بزنی... به کی بزنی... کجا بزنی...
:.:
یک/ شاید ناگفتههایم را اینجا نوشتم. ناگفتههایی که دیگران از شنیدنشان عاجزند... یا حوصلهشان نمیشود بشنوند.
دو/ یادداشتهایم را میخواستم دور بریزم... پارهشان کنم... اما گفتم بکارمشان، شاید از کنارشان چیزی "سبز" شد...